با من بگو
با هم کجا رفتیم
در خود سفر کردیم، شاید تا ازل
تا ابتدا رفتیم
آنجا که دیگر بودها نابود میشد
تا خدا رفتیم.
اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
همچو یک پیانو کنارت آرمیده ام
و انگشتانت
نقطه نقطه ی تنم را
به صدا در می آورد
::عباس معروفی
عشق من و تو؟ ... آه
این هم حکایتی است
اما، در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.
لبانت به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سو می جوید
تا به صورت انسان در آید
کوه با نخستین سنگها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
و چشمانت از آتش است ،
و عشقت
پیروزی آدم است
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
و اندک جایی یرای مردن
و گریز از شهر- که با هزار انگشت،
به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند .
::احمد شاملو