1

در عشق نه شکست وجود دارد
نه پیروزی
همین کافی‌ست که تو عاشق شده‌ای

أنیس منصور

 

چشم‌هایت
زیبا و غمین‌اند
چشم‌هایت
پیاده‌روی باران‌خورده‌ی وداع‌اند

عدنان الصائغ

 

در همه چیز زیباش باش
در دوستی ات
عشقت
اخلاقت
رفتارت
حتی در دوری زیبا باش

غسان کنفانی

 

یک لحظه عشق
تمامِ یک عمر انتظار را توجیه می‌کند

احلام مستغانمی

 

اختیاری ندارم
تو آفتابی و
قلب‌ام
گلِ آفتاب‌گردانی دیوانه

عدنان الصائغ

 

شهادت می‌دهم
که عشق مانند مرگ است
می‌آید
وقتی که منتظر عشق نیستیم

محمود درویش

 

می‌گویند برایت
خواب‌های خوشی آرزومندیم
آیا کسی هم هست که به من بگوید
برایت واقعیتی زیبا آرزومندم
خواب زیبا به چه کارمان می‌آید
ما گرفتار واقعیتی دردناک هستیم

محمود درویش

 

خاتون
عشق تو سایه است وُ
عشق من خورشید
وعده‌ی لقایی یا قرار فراقی ؟


آدونیس

 

بر روی پیاده‌روی‌های دل‌تنگی
ما آواره‌ایم
نه قرارهایمان فرامی‌رسند
و نه ما از انتظار خسته می‌شویم

أریج المغربی 

 

زندگی از من می‌خواهد
که فراموش‌ات کنم
و این چیزی‌‌ست
که دل‌ام نمی‌تواند بفهمد
 
محمود درویش

 

سه چیز تمامی ندارد
تو
و عشق
و مرگ

محمود درویش

 

اسیر تو بودن
آزادی ست
حتی زیر اقیانوس های عمیق
حتی با چشمان بسته
بدون هیچ تنفس عمیق

سهام الشعشاع

 

تو از من متنفر نیستی
تو از تصویری که از من ساختی متنفری
و این تصویر من نیستم
بلکه خودِ توست

أدونیس

 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۱ساعت 9:56 توسط علی |

 

برای من 

دوست داشتن 

آخرین دلیل دانایی است

اما هوا همیشه آفتابی نیست

عشق همیشه علامت رستگاری نیست

و من گاهی اوقات مجبورم

به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است 

چقدر تحمل سکوتش طولانی ست

چقدر ... 


سید علی صالحی

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه دهم فروردین ۱۴۰۰ساعت 12:5 توسط علی |

 

نبودی
وقتی که باروهای آسمان به روی من فرو ریخت
وقتی که موج شکن آویخته به ساحل زندگی بر خاک فرو افتاد

سراپا خیس در توفان
اکنون که چنین از سرما می‌لرزد
کجاست دهان بوسه‌هایی که ابدیت را می‌بلعید ؟

وقتی که اعصار یخبندان در تن بزرگ می‌شد
آن زهدان زاینده
حامی و نگهبان معاشقه‌های ابدی کجا بود ؟

وقتی که قناری‌های خوش الحان فنا
در شامگاه خاکستری قلب من
سکوت سیاهی را فریاد می‌زدند
سکوت مطلع آخرین کلام شان بود

آیا با روییدن  شروع می‌شود
عشق در قلب انسان ؟
چه کسی می‌تواند فراموش نکردن را بیاد آورد ؟
فلاکت شاخه‌هایی که درخت خویش را سرنگون کرده‌اند ؟

نخواهم پرسید
نخواهم گفت
کجا بودی
فراموش کن

پنهان کن مرا
در نهانخانه دل‌ات
بسان گلخانه‌ای که از حریق تو سوخت

 


آیتن موتلو
 

 

+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۹ساعت 16:35 توسط علی |

 

1)
تنهایی 
کلید خانه را دارد
هر وقت نیستی 
به سراغم می آید

2)
هوایی می شوم
حوالی میدان آزادی
وقتی پستچی
تکه ای از آسمان تو را
به اینجا می رساند ...

چقدر دوری
و چه ابرآلود است
آسمان کوچک ات


3)
پلیسها 
شهر را زیر و رو کردند
دنبال ردپا یا نشانه ای از تو …
یک نفر
قلب مرا دزدیده بود


4)

بعد از رفتن ات
تکیه دادم به دیوار
خانه متروکی
در خیابان آذربایجان
می توانستم 
همسر دلسوزی باشم
یا مادری مهربان
اما دستهای تو
رویای مرا
به خانه دیگری بردند

 

 

+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۶ساعت 10:3 توسط علی |

 

1

رخش،گاري كشي مي كند

رستم ،كنار پياده رو سيگار مي فروشد

سهراب ،ته جوب به خود می پيچيد

گردآفريد،از خانه زده بيرون

مردان خياباني براي تهمينه بوق مي زنند

ابوالقاسم براي شبكه سه ،سريال جنگي مي سازد

واي ...

موريانه ها به آخر شاهنامه رسيده اند!!

 

2

صحنه / شب حمله بود

زير آتش توپخانه

ما سنگر مي كنديم و ديوار مي كشيديم

لودر ها خالي مي شدند ، كيسه ها پر

سنگ روي سنگ بند نبود

بچه هاي تبليغات

نرسيده به نماز شب ايستادند

كارگردان به طعنه گفت :

اي كساني كه ايمان آورديد

كاش سيمان مي آورديد !

 

3

لطفاً یک کلاغ چل کلاغ نکنید

بالاتر از کلاغ رنگی نیست

کلاغ بر خلاف لک لک

یک لکۀ سیاه هم ندارد

پروندۀ کلاغ سفید سفید است

تهمت صابون دزدی هم

کار انگلیسی هاست!

 

4

 زنگ کاردستی

 یا پارو می‌ساختم یا نردبان

 آقای شرقی می‌گفت:

 نردبان و پارو

 نشانه ترقی و ثروت است

 _یادش به‌خیر_

 حال در پشت‌بام خانه‌ای

 برف پارو می کنم

 و نردبان، وسیله‌ای‌ست

 که مرا به پایین می‌برد!

 

5

همۀ گاوها گوساله به دنیا می آیند

من گوساله گاو به دنیا آمدم

شیرم را دوشیدند

شاخم را شکستند

از دباغخانه که برگشتم عزیز شدم

حالا نشسته ام پشت ویترین گالری کفش

سایز 37

درست اندازۀ پای ملیحه!

 

6

 مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار مي‌گذارند

 بعد آگهي استخدام مي‌زنند

  بچه‌هاي وظيفه، يا شاعر شده‌اند يا خواننده!

 خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست

  يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند

 يكي به سرعت پير مي‌شود

  و آن يكي مدام نق مي‌زند:

 مرده‌شور ريختت را ببرد

  چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟!

 

7

بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد.

شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد

پدر یک گاو خرید

                    و من بزرگ شدم.

اما ، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت

جز معلم عزیز ریاضی ام

که همیشه می گفت:

گوساله ، بتمرگ!!

 

8

 شیر مادر ، بوی ادکلن می داد

 دست پدر ، بوی عرق

 (گفتم بچه ام نمی فهمم) 

 نان ، بوی نفت می داد

 زندگی ، بوی گند

 (گفتم جوانم نمی فهمم) 

 حالا که بازنشسته شده ام

 هر چیز ، بوی هر چیزی می دهد ، بدهد 

 فقط پارک ، بوی گورستان

 و شانه تخم مرغ ، بوی کتاب ندهد !

 

9

 صفر را بستند

 که ما به بیرون زنگ نزنیم

 از شما چه پنهان

 ما از درون زنگ زدیم !

 

اکبر اکسیر

 

+ نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۳۹۶ساعت 13:46 توسط علی |

 

در کجای این فضای تنگ بی آواز

 
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟


شهر را گویی نفس در سینه پنهان است


شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد


آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است


روی  این مرداب یک جنبنده پیدا نیست 


آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است


بال پرواز زمان بسته است


هر صدائی را زبان بسته است


زندگی سر در گریبان است


ای قناریهای شیرین کار


آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار 


ای خروشان موجهای مست


آفتاب قصه هاتان گرم


چشمه ی آوازتان تا جاودان جوشان


شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست


زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست 

ای تپشهای دل بی تاب من


ای سرود بیگناهیها


ای تمناهای سرکش


ای غریو تشنگی ها


در کجای این ملال آباد


من سرودم را کنم فریاد؟


در کجای این فضای تنگ بی آواز


من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟

 

+ نوشته شده در دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۶ساعت 13:4 توسط علی |

 

همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر 


همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی

منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر 


همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی

بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر 


تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر 

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر


تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی

نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر


نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس

بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

 

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر


که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند

نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر

 

+ نوشته شده در دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۶ساعت 13:1 توسط علی |

 

چه فكر ميكني

 

 كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

 

 در اين خراب ريخته

 

كه رنگ عافيت از او گريخته

 

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

 

 چه سهمناك بود سيل حادثه

 

كه همچو اژدها دهان گشود

 

زمين و آسمان ز هم گسيخت

 

ستاره خوشه خوشه ريخت

 

و آفتاب

 

در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد

 

 هوا بد است

 

 تو با كدام باد ميروي

 

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

 

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

 

 دل تو وا نمي شود

 

 تو از هزاره هاي دور آمدي

 

در اين درازناي خون فشان

 

به هرقدم نشان نقش پاي توست

 

در اين درشت ناي ديو لاخ

 

ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

 

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

 

به خون نوشته نامه وفاي توست

 

به گوش بيستون هنوز

 

صداي تيشه‌هاي توست

 

 چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

 

چه دارها كه از تو گشت سربلند

 

زهي كه كوه قامت بلند عشق

 

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

 

 نگاه كن هنوز ان بلند دور

 

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

 

كهرباي آرزوست

 

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

 

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

 

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

 

رو نهي بدان فراز

 

 چه فكر ميكني

 

جهان چو ابگينه شكسته ايست

 

 كه سرو راست هم در او

 

شكسته مينمايد

 

چنان نشسته كوه

 

در كمين اين غروب تنگ

 

 كه راه

 

بسته مينمايدت

 

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

 

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

 

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

 

رونده باش

 

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 

 زنده باش
 
 
+ نوشته شده در دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۶ساعت 13:0 توسط علی |

 

1

اینکه با تو باشم


و با من باشی


و با هم نباشیم؛


جدایی همین است.


اینکه یک خانه ما را در بر بگیرد،


اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد،


جدایی همین است.


اینکه قلبم اتاقی باشد خاموش کننده صداها


با دیوارهای مضاعف


و تو آن را به چشم نبینی،


جدایی همین است.


اینکه در درون جسمت تو را جستجو کنم.


جدایی از صمیم دل


و آوایت را در درون سخنانت جستجو کنم

 

و ضربان نبضت را در میان دستت جستجو کنم


جدایی همین است.

 

2

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم! 


پودر رختشویی هم لازم دارم 


برای شست وشوی مغزی! 


مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند 


تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت. 


می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود ! 


صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی ، بگیر! 


می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب، 


برچسب فاحشه می‌زنندم 


بغضم را در گلو خفه کنم! 


یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم 


برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد، 


فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند، 


به یاد بیاورم که کیستم! 


ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند 


برایم بخر ... تا در غذا بریزم 


ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم ! 


سر آخر اگر پولی برایت ماند 


برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند، 


بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم: 
من یک انسانم !!
من هنوز یک انسانم 
من هر روز یک انسانم! 

 

3

شعار آزادى سر دادم


اما آنگاه كه گردونه هاى آزادى


با پرچم هایش در همه جا به گردش درآمد.


مرا پایمال كرد... 

 

 4 

جهان پیشینم را انکار می‌کنم،


جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،


پس گریزگاه کجاست!


اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟ 

 

5

دل من میخی بر دیوار نیست


که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی


و چون دلت خواست آن را جدا کنی


ای دوست! خاطره در برابر خاطره


نسیان در برابر نسیان


و آغازگر ستمگرترست


این است حکمت جغد... 

 

6

زنی عاشق ورق‌های سپید 
آمدم كه بنویسم 
كاغذ، سفید بود، 
به سفیدی مطلق یاسمن‌ها 
پاك، چونان برف
كه حتی گنجشك هم بر‌آن راه نرفته بود 
با خود پیمان بستم كه آن را نیالایم
پگاه روز بعد، دزدانه به سراغش رفتم 
برایم نوشته بود: ای زن ابله!
مرا بیالای تا زنده شوم و بیفروزم، 
و به سوی چشم‌ها پرواز كنم 
و باشم... 
من نمی‌خواهم برگ كاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده!... 

 

7

تو را راندم،


و ساک‌هایت را در پیاده‌رو افکندم


اما بارانی‌ات که در خانه‌ام مانده بود


هذیان‌گویبی سر داد،


و با اعتراض آستین‌هایش را برای در آغوش گرفتنم


به حرکت در آورد.

 

وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،


همچنان که فرو می‌افتاد،


دست‌های خالی‌اش را در باد برآورد،


چونان کسی که به نشانه‌ی بدرود،


دستی برآورد


یا آن که فریاد زند: کمک! 

 

8

به من بیاموز


چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد


تا من به تو بازگردم


مادر!


به من بیاموز


چگونه خاکستر، دوباره اخگر می شود


و رودخانه، سرچشمه


و آذرخش ها، ابر


و چگونه برگ های پاییز دوباره به شاخه ها


باز می گردد


تا من به تو بازگردم مادر! 

 

9

آنگاه که درباره ی تو می نویسم


با پریشانی دل نگران دواتم هستم


و باران گرمی که درونش فرو می بارد …


و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود


و انگشتانم، به رنگین کمان


و غم هایم، به گنجشکان


و قلم، به شاخه ی زیتون


و کاغذم، به فضا


و جسم، به ابر!


خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم


و بیهوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم .


زیرا غیاب تو ، خود حضور است


چه بسا که برای اعتیاد من به تو


درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو


در شریان من! 

 

غاده السمان

 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶ساعت 11:36 توسط علی |

 

1

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم 
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

 


 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ 
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست 
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست 
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست 
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

 

2

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم 
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

 


 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ 
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست 
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست 
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست 
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

 

3

چه فكر ميكني

كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

 در اين خراب ريخته

كه رنگ عافيت از او گريخته

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

 چه سهمناك بود سيل حادثه

كه همچو اژدها دهان گشود

زمين و آسمان ز هم گسيخت

ستاره خوشه خوشه ريخت

و آفتاب

در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد

 هوا بد است

 تو با كدام باد ميروي

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

 دل تو وا نمي شود

 تو از هزاره هاي دور آمدي

در اين درازناي خون فشان

به هرقدم نشان نقش پاي توست

در اين درشت ناي ديو لاخ

زهر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفاي توست

به گوش بيستون هنوز

صداي تيشه‌هاي توست

 چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها كه از تو گشت سربلند

زهي كه كوه قامت بلند عشق

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

 نگاه كن هنوز ان بلند دور

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

كهرباي آرزوست

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

رو نهي بدان فراز

 چه فكر ميكني

جهان چو ابگينه شكسته ايست

 كه سرو راست هم در او

شكسته مينمايد

چنان نشسته كوه

در كمين اين غروب تنگ

 كه راه

بسته مينمايدت

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

رونده باش

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 زنده باش
 
 
4

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

 

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

 

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

 

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

 

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

 

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

 

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

 

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

 

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

 

5

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

 

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

 

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

 

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

 

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

 

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق 

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

 

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

 

هوشنگ ابتهاج

 

+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۵ساعت 22:44 توسط علی |

 

دوش آن بت من دست در آغوشم کرد

بگرفت به قهر حلقه در گوشم کرد

 

گفتم صنما! از عشق تو بخروشم

لب بر لب من نهاد و خاموشم کرد

 

عین القضات همدانی

 

+ نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۵ساعت 12:38 توسط علی |

 

1

شب روز کند یار، چو بنماید روی

وز روز شب آورد، چو بگشاید موی

آن بنماید که تا بیاراید کوی

وآن بگشاید که تا چو مشک آید بوی

 

2

آن بت که مرا داد به هجران مالِش

دل گم کردم میان زلف و خالَش

پرسند رفیقان من از حال دلم!

آن دل که مرا نیست چه دانم حالش

 

3

چون من نبود کس به جهان درخور عشق

زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق

یکباره شدم به طبع دل چاکر عشق

دارم سر آن که سر کنم در سر عشق

 

4

من بار غمت به همت خویش کشم

هرچند جفا بیش کنی بیش کشم

دستی که بدان پیش تو آوردم دل

آن دست به جان دارم تا پیش کشم

 

5

من بر سر کوی آستین جنبانم

تو پنداری که من تو را می‌خوانم

نی نی! رو رو! که من تو را کی خوانم؟

این رسم من است کآستین جنبانم

 

6

با بند طلسم روزگار افسون چه؟

جز صبر، علاج گردش گردون چه؟

با این همه تدبیر مِی گلگون چه؟

فردا نه پدید و دی برفت، اکنون چه؟

 

7

گه دل به دو زلف مَه پرست تو دهم

گه جان به دو نرگسان مست تو دهم

چون از تو فرومانم و عاجز گردم

از دست تو قصه هم به دست تو دهم

 

8

ما را خواهی تن به غمان اندرده!

چون شیفتگان سر به جهان اندرده!

دل پرخون کن به دیدگان اندرده!

وآنگه ز پی دو دیده جان اندرده!

 

9

در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم

وز قهر دو چشم شوخت آواره شدیم

از ناپاکی به طبع خونخواره شدی

ما نیز کنون به طبع غم‌خواره شدیم

 

10

زلف بت من هزار شور انگیزد

روزی که نه از بهر بلا برخیزد

وان روز که رنگ عاشقی آمیزد

دل دزدد و جان رباید و خون ریزد

 

11

ناساخته روزگار را ساز مده!

عالم همه رحمت است آواز مده!

گفتی که سر رشته کجا گم کردی؟

زنهار از این حدیث سر باز مده!

 

عین القضات همدانی

 

+ نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۵ساعت 12:16 توسط علی |

 

روزهایی که


سودای عشق


در سر داشتم


عادت به نوشتن شعر


نداشتم

 

با این حال


زیباترین شعرم را


روزی نوشتم


که عاشق اش بودم

 

از این رو


شعرم را


اولین بار


برای او خواهم خواند

 

اورهان ولی

ترجمه : سیامک تقی زاده

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم شهریور ۱۳۹۵ساعت 15:45 توسط علی |

 

خورشید را می دزدم
 
فقط برای تو!
 
میگذارم توی جیبم
 
تا فردا بزنم به موهایت
 
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم!
 
فردا تو می فهمی
 
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت . می دانم!
 
 
آخ ... فردا!
 
راستی چرا فردا نمی شود؟
 
این شب چقدر طول کشیده...
 
چرا آفتاب نمی شود؟
 
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟
 
 
 
شل سیلور استاین
 
 
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم شهریور ۱۳۹۵ساعت 11:25 توسط علی |

 

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

 

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

 

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

 

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

 

حسین منزوی

 

 

+ نوشته شده در دوشنبه یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 13:6 توسط علی |

 

بی هیچ نام

می آیی

اما تمام نام های جهان باتوست

وقت غروب نامت

دلتنگی ست

وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی

نام تو وسوسه است

زیر درخت سیب نامت

حواست

و چون به ناگزیر

با اولین نفس که سحر می زند

می گریزی

نام گریزناکت

رویاست...

 

حسین منزوی

 

 

+ نوشته شده در دوشنبه یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 13:4 توسط علی |

 

تو را شناختم آریَ و بهترین بودی

بحق که ماده ترین ماده ی زمین بودی

 

نشستن تو به قدر هزار خوابیدن

زنانه بود و تو زن نه! که زن ترین بودی

 

همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن،که تو خوب

همیشه نازک و همواره نازنین بودی

 

تو خوش تر از همه بودی، همیشه و هرگز

نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

 

عجب که مثل زنان تمام،بی پروا

و مثل باکره ای پاک،شرمگین بودی

 

"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-

"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"

 

تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد

ز تنگه ای که در آن ناگزیر دین بودی

 

تو را گرفت به خود بازوان خالی من

به حلقه ای تو درخشان ترین نگین بودی

 

چنان که با تو درآمیختم یقین دارم

که با من از نفس اولین عجین بودی

 

 

حسین منزوی

 

 

+ نوشته شده در دوشنبه یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 13:3 توسط علی |



  1. + 24 بهمن سالروز درگذشت فروغ فرخزاد

    من از نهایت شب حرف می زنم
    من از نهایت تاریکی
    و از نهایت
    شب
    حرف می زنم
    اگر به خانه ی من آمدی
    برای من
    ای مهربان!
    چراغ بیاور
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم .

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 16:36 توسط علی |



  1. در شب کوچک من افسوس 
    باد با برگ درختان میعادی دارد 
    در شب کوچک من دلهره ویرانیست
    گوش کن 
    وزش ظلمت را میشنوی؟
    من غریبانه به این خوشبختی می نگرم 
    من به نومیدی خود معتادم 
    گوش کن 
    وزش ظلمت را میشنوی ؟
    در شب اکنون چیزی می گذرد
    ماه سرخست و مشوش 
    و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است 
    ابرها همچون انبوه عزاداران
    لحظه باریدن را گویی منتظرند
    لحظه ای 
    و پس از آن هیچ . 
    پشت این پنجره شب دارد می لرزد 
    و زمین دارد 
    باز میماند از چرخش 
    پشت این پنجره یک نا معلوم 
    نگران من و توست
    ای سراپایت سبز 
    دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار 
    و لبانت را چون حسی گرم از هستی 
    به نوازش های لبهای عاشق من بسپار 
    باد ما را خواهد برد 
    باد ما را خواهد برد 

    فروغ فرخزاد

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 16:35 توسط علی |



  1. بار دگر اگر به درختی نظر کنم

    یا از میان بیشه و باغی گذر کنم

    چشمم به قد و قامت دار و درخت نیست

    چشمم به روی نقش و نگار بهار نیست

    چشمم به برگ نیست

    چشمم به غنچه و گل وسبزینه خار نیست

    چشمم به دستهای پر شاخسار نیست

    این بار چشم من به سوی آشیانه هاست 

    آنجا که می‌تپد دل نوزاد زندگی

    وندر هجوم سخت‌ترین تندباد‌هاست

    آماجگاه تیر تگرگ و سنان برق

    پروازگاه خوشدلی و خانه بلاست

    چشمم به لانه هاست

    ای جوجگان از دل توفان برآمده

    چشمم پی شماست
  2. سیاوش کسرائی

+ نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 14:11 توسط علی |

مطالب قدیمی‌تر