در تو چشمی است، چشمه ای است از سبز
این چنین شور و حال من ز کجاست ؟!
از گلم گلی شکفته می نگری؟
من از آن سبز جرعه ای زده ام.
::کارو
دفترشعر2-4آذر1379
کاش باز هم تکرار میشد نفس کشیدن در آغوش شیرین خاطره ی با تو بودن
گرچه از فاصله ی ماه ز من دورتری
ولی انگاه همین جا و همین دور و بری
ماه می تابد و انگار تویی می خندی
باد می آید و انگار تویی می گذری
با لب بسته نوشت ، گرم و پر رنگ نوشت
روی هر سنگ نوشت ، تا بخوانند همه که اگر عشق نباشد دل نیست !
هیچ چیزی از تو نمیخواستم
عشق من!
فقط میخواستم
در امتداد نسیم
گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم
تار به تار
گره بزنم به اسطورههای نارنجی
که هنگام راه رفتن
ستارههای واژگانم
برایت راه شیری بسازند
میخواستم سر هر پیچ
یک شعر بکارم
بزنی به موهات
که وقتی برابر آینه میایستی
هیچ چیزی
جز دستهای من
بر سینهات دل دل نکند
میخواستم تمام راه با تو باشم
نفس بزنم
برایت بجنگم
بخاطرت زخمی شوم
و مغرور پای تو بایستم
بر ستون یادبود شهر.
:: عباس معروفی
خودشان را نشان میدهند
اصرار میکنند !
برای اثبات بودنشان و ماندنشان...
اصرار میکنند که تو نیز باشی همراهشان
همان آدمها ، وقتی که پذیرفتی بودنشان را
وقتی که باورشان کردی ،
به سادگی
میروند
و تو میمانی با باوری که...