بهترین دست نوشته ها، شعر و نثرها

بهترین دست نوشته ها، شعر و نثرها

::بیمار خنده های توام بیشتر بخند::
بهترین دست نوشته ها، شعر و نثرها

بهترین دست نوشته ها، شعر و نثرها

::بیمار خنده های توام بیشتر بخند::

تو چقدر عاشقی؟

تو آنقدر عاشقی

                   که نفهمیده ای دزدیده شده ای.

سود زیان

همیشه در مورد کسانی که دوست میداریم

خود را دوبار می فریبیم

نخست به سود آنها،

                        سپس به زیانشان.

به تو می اندیشم

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی،

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من،

                  تنها تو بمان

توئی تنها که می خوانی

درین شبها

که گل از برگ

و برگ از باد

و باد از ابر

و ابر از خویش میترسد،

و پنهان میکند هر چشمه ای سرو سرودش را،

درین آفاق ظلمانی

چنین بیدار و دریاوار

                          توئی تنها که می خوانی

آمیزش

هر بوی و بوسه، هر آمیزش دم با دم، هر غلت و هر تماس، بندیست تا بر کلاف زندگانی دو تن پیچانده شود.

::محمود دولت آبادی
کلیدر

متفاوت باش

سعی نکن متفاوت باشی فقط" خوب" باش این روزها "خوب" که باشی خیلی متفاوتی...

کاش می دیدم

کاش می دیدم چیست

       آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است!

شراب و آب

گفتم: که چیست فرق میان شراب و آب

کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب!


گفتا: که آب خنده عشق است در سرشک

لیکن شراب نقش سرشک است در سراب!

تصمیمم بود

دست های تو

تصمیمم بود

باید می گرفتم و 

دور می شدم.

::شمس لنگرودی

بخوان ما را

تقدیم به یک دوست خوب:

بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را، سوی ما بازآ
منم پرودگار پاک بی همتا
منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان 
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا صدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما د ور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!! 
هزاران کهکشان و کوه و دریا را 
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را  گرچه بشکستی
ببینم، من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمیکردی
به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت، خالقت
اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای، اما
کلام آشتی را تو نمیدانی؟
ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من
بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش، با من
دفتر شعر3-25شهریور1389