هنوز کاملا در قبر زندگی جابجا نشده بودم که یکباره احساس کردم دستی آشنا و مضطرب سنگ قبرم را می کوبد. لحظه ای بعد روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود از لابلای خاک قبرم به کنارم آمد بدون هیچ گفتگو دستم را گرفت و از زیر خاک بیرونم کشید. نگاهی به سنگ قبرم کرد و گفت: ببین....این بشر دروغگو...حتی پس از مرگ تو هم... به حقیقت و آنچه را که مربوط به توست پشت پا زده. راست می گفت. بروی سنگ قبرم نوشته بودند: " در 1306 متولد شد و در 1333 مرد...! " دروغ بود!!
سال 1306 سالی بود که من مردم، و زندگی من پس از سالها مرگ تحمیلی در 1333 شروع شد. سنگ قبرم را وارونه کردم تا حقیقت را بنویسم. روحم این بار با خنده گفت: "شاعر فراموش کن این مسخره بازیها را. به کسی چه مربوط که تو کی آمدی و کی رفتی...برو بخواب." راست می گفت. من هم خنده کنان رفتم و خوابیدم. چه خوابی...چه خواب خوبی. کاش همه می فهمیدند. کاش همه می فهمیدند