فلسفه را می توان روی تخته ی سیاه نوشت
با ابری پاک کرد
ولی
عشق را عاشقان در قلبشان حک می کنند.
من یک عنصر نیستم
مجموعه ی لحظاتی هستم که عناصر حیات، دچار جنونی آنی بوده اند
من یک عنصر نیستم
زبانی هستم، که پیشنهاد می کنم، با آن سخن بگوئید!
::مریم هوله
به کسی می اندیشم
به کسی که مثل منست و مثل من نیست
به کسی دیگر
که نشانی از نور دارد.
تقدیم به ش ب:
در نگاهت همه مهربانیهاست:
قاصدی که زندگی را خبر می دهد.
و در سکوتت
همه صداها،
فریادی که بودن را، تجربه می کند.
رسم این شهر عجیب است بیا برگردیم
قاصد این قوم فریب است بیا برگردیم
آنکه یکروز دل به نگاهش دادیم
خنده اش سرد و غریب است بیا برگردیم
"عشق" بازیچه شهر است ولی در ده ما
پسر عشق نجیب است
بیا برگردیم
تقدیم به ش ب:
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه؟
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو؟
به پستان کالش زدی دست را!
خدایا تو لرزیده ای هیچگاه؟
به محراب کمرنگ چشمان او
شنیدی تو بانگ دل خویش را؟
ز تاریکی سینۀ تنگ او
خدایا تو گردیده ای هیچگاه؟
به دنبال تابوتهای سیاه!
زچشمان خاموش پاشیده ای؟
به چشم کسی خون بجای نگاه؟
دریغا ... تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت میباختی
برای خود، ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز میساختی!
::نصرت رحمانی