آدمها می آیند زندگی می کنند می می میرند و می روند...
اما فاجعه ی زندگی تو آن هنگام آغاز می شود
که آدمی می رود اما نمی میرد!!
می ماند و نبودنش در بودن تو چنان ته نشین می شود
که تو می میری در حالی که زنده ای
مردان پیامبر شدند؛
و زنان مادر؛
قداست پیامبران را توانستهاند به زیر سوال ببرند؛
ولی قداست مادران را هرگز..!
دیشب تو تا شبگیر
بر بال نرم نازهایت می وزیدی
در حریر خوابهای من
دیشب تو همچون شب
گسترده بودی در همه آفاق
- اما در سرای من-
چیزی ویرانگرتر از این نیست که دریابیم ، فریب همان کسانی را خورده ایم که باورشان داشته ایم!
::لئو بوسکالیا
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست