بهترین دست نوشته ها، شعر و نثرها

بهترین دست نوشته ها، شعر و نثرها

::بیمار خنده های توام بیشتر بخند::
بهترین دست نوشته ها، شعر و نثرها

بهترین دست نوشته ها، شعر و نثرها

::بیمار خنده های توام بیشتر بخند::

دخترک و بهار

در دفتر کهنه ی شعرم

به دنبال بهار گشتم

او را یافتم


   در دستان دخترکی عاشق

   که آب را سبوی سفالین

   به سرزمین عشق میبرد

و بهار

         عاشق دخترک شده بود.


::نسرین خواجه

دفتر شعر1- 22آذر 1378

قد تمام ستاره ها

هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر..
عاشق شدم؟ چه وقت؟ چگونه؟ چرا؟ چقدر؟
هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو
از ابتدای ساده این ماجرا چقدر
           من راشکست، ساخت، شکست و دوباره ساخت

من را چرا شکست؟ چرا ساخت؟ یا چقدر...؟

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی
عادت نبود،حسی از آن ابتدا چقدر
مانند پیچکی که بپیچد به روح من
ریشه دواند و سبز شد و ماند تا....چقدر
 تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند
اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر
خوبست با تو،با همه بی وفاییت
قلبم گرفته است،نپرس از کجا؟ چقدر؟

قلبم گرفته است سرم گیج می رود
هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

::نغمه مستشار نظامی

دفترشعر3-28خرداد1389


میتوان

میتوان با یک گلیم کهنه هم

روز را شب کرد و شب را روز هم

می توان با هیچ ساخت

می توان صدبار هم مهربانی را، خدا را، عشق را

با لبی خندان تر از یک شاخه گل تفسیر کرد

میتوان بیرنگ بود

همچو آب چشمه، پاک و زلال

میتوان در فکر باغ و دشت بود

عاشق گل گشت بود

میتوان این جمله را بر دفتر فردا نوشت


خوبی از هرچیز دیگر بهتر است.


دفترشعر1-19بهمن1377

آرامش

شاید برای زیستن در اوج آرامش باید تمام عمر کودک ماند!

بخودآ

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیرِ کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم، نه برای دل تنهاییِ تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم که چنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلمِ نور نوشتم ...

حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هوی
نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو

گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم

تا کسی نشنود این رازِ گهربارِ جهان را :

آنچه گفتند و سُرودند، تو آنی خودِ تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی، تو همانی که همه عمر به دنبالِ خودت نعره زنانی، تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی، تو خود اسرارِ نهانی
همه جا تو نه یک جای نه یک پای همه ای با همه ای همهمه ای
تو سکوتی تو خودِ باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی، به خود آی تا درِ خانه متروکۀ هر کس ننشینی
و به جز روشنی شعشعۀ پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی ...

بخوآ

::فریدون حلمی
دفترشعر3-1389

سال نو

سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودن را به عالم هدیه می بخشد

و گلها

         بستر آیات می گردند

                        به محراب بهاران سال نو را

                        پاک تر از شبنم گلها برایت آرزو دارم.



دفترشعر1-22مهر1377

هر جا دلم بخواهد

چون میهمانان به سفره‌ی پر ناز و نعمتی
خواندی مرا به بستر وصل خود ای پری
هر جا دلم بخواهد من دست می‌برم
دیگر مگو: ببین به کجا دست می بری
با میهمان مگوی: بنوش این، منوش آن
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بیفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد، آری، چنین خوش است
باید درید هر چه شود بین ما حجاب
باید شکست هر چه شود سد راه وصل
دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
گه می‌چرم چو آهوی مستی، به دست و لب
در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
گه می پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
هر جا دلم بخواهد، آری به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون ببنم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک، گریزنده چون غزال
من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
بر پیکر برهنه ی پر نور و صاف تو
بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلدیس پاک و پردگی نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست می برم
ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوی، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو، بی‌رحم، بی قرار
و آنگه دگر تو دانی و من، وین شب شگفت
وین کنج دنج و بستر خاموش و رازدار 


::مهدی اخوان ثالث

دفترشعر3-28خرداد1389

نه تو کوتاه خواهی آمد نه من

نه تو کوتاه خواهی آمد نه من

وقتمان را تلف نکنیم

بیا فقط همدیگر را ببوسیم

در آغوش یکدیگر غرق شویم

تنمان را خاکستر کنیم

دوباره که خلق شدیم

دعوا را از سر بگیریم

لبهایت را بیاور ...


:: ای لیا

گفتی که میبوسم تو را

گفتی که : می بوسم تو را
گفتم تمنا می کنم
گفتی که : گر بیند کسی ؟
گفتم که : حاشا می کنم
گفتی: ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در ؟
گفتم که : با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتی که : تلخی های من گر ناگوار افتد مرا
گفتم که: با نوش لبم ،آنرا گوارا می کنم
گفتی : چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام ؟
گفتم که : من خود را در او عریان تماشا می کنم
گفتی که : از بی طاقتی ،دل قصد یغما می کند
گفتم که : با یغماگران ، باری مدارا می کنم
گفتی که : پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که : ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی : اگر از کوی خود ، روزی تو را گویم برو؟
گفتم که: صد سال دگر امروز و فردا میکنم
گفتی : گر از پای خود، زنجیر عشقت وا کنم
گفتم : ز تو دیوانه تر ، دانی که پیدا می کن


::سیمین بهبهانی

دارای جهانم

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همراه تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی